حکایت فضل بن برمکی
فضل ب شیراز کس فرستاد و حکیم جا ثلیق را از پارس ب بغداد اورد و با او ب سر بنشست و بر سبیل امتحان گفت:مرا در پای فتوری می باشد. تدبیر معالجت همی باید کرد.
حکیم جا ثلیق گفت:از اکل لبنیات و ترشی ها پرهیز باید کردن و غذا نخود اب باید خوردن ب گوشت ماکیان یکساله و حلوا.زرده تخم مرغ را ب انگبین باید کردن و از ان خوردن. چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد, من تدبیر ادویه بکنم. فضل گفت:چنین کنم.
پس فضل بر عادت ان شب از همه چیزها بخورد و زیر بای معقد بودند, همه ب کار داست و از کوا مخ و روا صیر هیچ احتراز نکرد. دیگر روز حکیم بیا مد و قاروره خواست و ننگریست. رویش بر افروخت و گفت: من این معالجت نتوانم کرو. تورا از ترشی و لبنیات نهی کرده ام, تو زیربای خوری و از کامه و انبجا ت پرهیز نکنی! بدین سبب معالجت موافق نیفتد.
پس فضل بن یحیی بر حدس و حذ ا قت ان بزرگ افرین کرد و علت خویش با او در میان نهاد و گفت: تورا بدین مهم خواندم و این امتحانی بود که کردم.
جا ثلیق دست ب معالجت برا و انچه در این باب بود بکرد. روزگاری بر امد هیچ فایده نداشت. و حکیم جا ثلیق بر خویش همی پیچید که ”این چندان کار نبود و چندین بکشید!؛
تا روزی با فضل بن یحیی نشسته بود, گفت:ای خداوند بزرگواری, انچه معالجت بود کردم. هیچ اثر نکرد. مگر پدر از تو ناخشنود است.پدر را خشنود کن تا من این علت از تو ببرم.
فضل ان شب برخاست و ب نزدیک یحیی رفت ودر پای او افتاد و رضای او بطلبید و پدر پیر از او خشنود گشت.جا ثلیق او را ب همان معالجت همی کرد, روی ب بهبودی گذارد و چندی بر نیامد که شفای کامل یافت.پس, فضل از جا ثلیق پرسید که تو چه دانستی که سبب علت ناخشنودی پدر است ؟
جا ثلیق گفت:من هر معا لجتی بود بگردم. سود نداشت. گفتم این مرد بزرگ لگد از جایی خورده است. بنگر یستم هیچ کس نیافتم که شب از تو ناخشنود و ب رنج خفتی, بلکه از صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی اسوده است. تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست.
من دانستم که علاج نیافتن تو از ان است. این علاج بکردم و اندیشه من خطا نبود.
از کتاب طبیعت مدبر ه بدن
استاد ;اسماعیل ناظم